قبل از بهشت

ماجرا به مدتها قبل برميگرده، سالها پيش. اينكه ميگم سالها پيش يعنى واقعاً خيلى سال پيش. زمانى كه آدم و حوا تازه آفريده شده بودند و هنوز خاك و گِلشون رطوبت داشت. هنوز اول كار بود و خبر نداشتند براى چى آفريده شدند و قراره چه اتفاقى براشون بيوفته. اين بود كه هر دو در يه روز به دفتر خدا در بالاترين طبقه ى بلندترين برج خوش آب و هواترين منطقه ى آسمون هفتم دعوت شده بودند، تا درباره ى فلسفه ى خلقت و آينده كارى و زندگيشون باهاشون صحبت بشه. و اونجا، يعنى اتاق انتظار دفتر خدا، همونجايى بود كه اونها براى اولين بار همديگرو ديدند.
برخلاف خود برج كه جلال و شكوه عجيبى داشت، اتاق انتظارش خيلى بزرگ نبود. دو تا صندلى دو نفره ى چرم قهوه اى كه روبروى هم چيده شده بودند، و يك ميز مربع شکل چوبى با رگه هاى قهوه اى سوخته كه بين دوتا صندلى قرار گرفته بود. تقريباً بيست دقيقه اى ميشد كه هر دو روبرى هم نشسته بودند، بدون اينكه كلامى بينشون رد و بدل بشه. مثل همه ى اتاق هاى انتظار، سكوت سخت و سنگينى توى اتاق برقرار بود. اميدوارم متوجه منظورم از سكوت سنگين باشيد؛ سكوت سنگين به سكوتى ميگن كه عليرغم بى صدا بودنش شنيده ميشه، در واقع انقدر همه جا ساكته كه سرسام ميگيرى. آدم و حوا هم اسير همچين سكوتى شده بودند. نه ميدونستند چه خبره، نه همديگرو ميشناختند، نه حتى خبر داشتند چى در انتظارشونه و تازه علاوه بر اين از وقتى اومده بودند سعى ميكردند نگاهشون به نگاه هم گره نخوره. و اين ظاهراً اولين و بى معنى ترين ترس انسان بود.
فضا همچنان همونجور سنگين و خشك بود تا اينكه سكوت اتاق با صداى قدمهاى فرشته اى خوش لباس و خوش قد و قامت بالاخره شكست. فرشته، پرونده به دست با قدم هايى شمرده و آروم به اونها نزديك شد. آدم و حوا نيم‌خيز شدند تا به نشونه ى احترام از جاشون بلند بشن كه فرشته ى جوان با دست بهشون اشاره كرد كه راحت باشند. پرونده اى كه به دست داشت رو باز كرد و بعد از مكثى كوتاه گفت: «آدم و حوا… هوممم. خوش اومديد. من جبرئيل هستم. فرشته ى مقرب خدا» آدم پرسيد: «شما همونى هستيد كه از ما دعوت كرديد!؟» جبرئيل جواب داد: «بله، حرف هاى مهمى هست كه خود حضرت حق شخصاً به شما خواهند گفت.» حوا كه پا روى پا انداخته بود و حسابى سرتا پاى جبرئيل رو برانداز مى كرد با صداى آروم و خوش طنينى پرسيد: «و ما كى ميتونيم حضرت حق رو ببينيم؟» صداش اونقدر ظريف و زيبا بود كه آدم رو تحت تأثير قرار داده بود، چرا كه آدم هيچوقت قبل از اون صدايى به اين زيبايى نشنيده بود؛ كه خب البته حق داشت. چون اون موقع تازه خلق شده بودند و هنوز قبل زيادى وجود نداشت. جبرئيل جواب داد: «به زودى صداتون ميكنم تا وارد اتاق بشيد ولى قبلش مقدماتى هست كه بايد فراهم كنم. تا اون زمان شما ميتونيد كمى با هم گپ بزنيد و با هم بيشتر آشنا بشيد؛ هرچى باشه قراره با هم همسفر بشيد.» آدم و حوا با تعجب همزمان گفتند: «همسفر؟» جبرئيل گفت: «بله، ببينيد چيز زيادى نميتونم بگم. فقط همينقدر بدونيد كه قراره حالا حالاها كنار هم باشيد. پس بهتره از الان شروع كنيد به شناختن همديگه. خب، از انتظارتون لذت ببريد.» (به گفته ى بسيارى از مورخين اين اولين و بهترين نصيحتى بود كه به انسان شد، نصيحت و سفارشى كه متأسفانه هيچوقت اونجورى كه بايد بهش توجه نشد.)
جبرئيل آدم و حوا رو تنها گذاشت و پرونده به دست در زد و وارد دفتر خدا شد. اونها دوباره تنها شده بودند و مى رفت كه دوباره همون سكوت سنگين توى اتاق برقرار بشه كه اينبار آدم اجازه نداد و سر صحبت رو با حوا باز كرد. اون هم با سبك و سياقى كه تا لحظه ى اكنون توسط فرزندانش به كار گرفته ميشه: «تعريف و تمجيد»
آدم رو به حوا گفت: «شما صداى زيبايى داريد خانومِ…؟» جواب داد: «حوا، اسمم حواست.» آدم ادامه داد: «بله خانوم حوا، صداى خوبى داريد.» حوا در حالى كه دلش از خوشحالى غنج مى رفت با بى تفاوتى مثال زدنى گفت: «ممنونم.» (اين پنهانكارى احساسى بعدها توسط حواهاى بعدى هم به كار گرفته شد و تا امروز همچنان ادامه داره.)
باز بينشون چند دقيقه اى سكوت برقرار شد. آدم نميدونست چطور بايد ادامه بده؛ انگار تا همينجاشو فقط بلد بود. اما حوا ذاتاً صبورتر بود. اون ميدونست كه اگر كمى تعلل كنه آدم طاقت نمياره و دوباره ادامه ميده؛ و جالب اينكه حق داشت. از آدم روبروى حوا نشسته نبايد زياد توقع صبر داشت. آدم ادامه داد: «خب، ميخواييد شما شروع كنيد؟» حوا پرسيد: «چى رو؟» آدم جواب داد «از خودتون بگيد. اينكه چجورى هستيد، عادتاتون چيه، چى دوست داريد و از همين حرفها ديگه» حوا گفت: «خب راستش اونقدرام موجود پيچيده اى نيستم…» (كه به شهادت قريب به اتفاق مورخين، اين اولين درى ورى تاريخ بود.) «…و فكر نميكنم زياد با شما فرق داشته باشم…» ( و اين يكى دوميش بود.)
«…به هر حال هر دوى ما توسط يك خدا خلق شديم ديگه، شما اينطور فكر نمى كنيد؟» آدم كه همچنان تحت تأثير لحن و صداى حوا بود تند تند گفت: «بله بله، كاملاً موافقم، ولى به هر حال بدنهامون كه زياد به هم شبيه نيست، گفتم شايد اخلاقامونم همينطور باشه. مثلاً ميبينيد رو بالا تنه ى شما به نظر بيشتر كار شده ولى براى من كاملاً برعكسه.» حوا كه انگار تا اون موقع زياد به اين قضيه دقت نكرده بود گفت: «بله، ظاهراً كمى فرق داريم.»
حوا ادامه داد: «خب ببينيد، راستش من يا عاشقم يا متنفر.» آدم با تعجب پرسيد: «بله؟» حوا گفت: «بله، يا عاشقم يا متنفر.» آدم با خنده دوباره پرسيد: «حالا چه اصراريه؟ ميشه بود، همينجورى، يعنى مثلاً معمولى، نميشه؟» حوا با لحن جدى ترى ادامه داد: «براى شما نميدونم، ولى براى من ممكن نيست. من نميتونم تمام وقت كنار كسى باشم كه عاشقش نيستم. اصلاً شدنى نيست!» آدم پرسيد: «حالا عشق يه چيزى، ديگه چرا متنفريد؟» حوا گفت: «متنفرم كه چرا كارى نكرده كه عاشقش بشم.» آدم كه معلوم بود هيچى از حرف هاى حوا نفهميده گفت: «خب حالا اجازه بديد من بگم.» حوا به عقب تكيه داد و گفت: «بفرماييد.» آدم گفت: «چيزى كه براى من مهمه اينه كه گاهى خودم باشم؛ يعنى خود خودم. تنهايى.» حوا گفت: «خب اگر قرار به تنهايى باشه كه ما رو با هم همسفر نميكردن.» آدم گفت: «شايد ما رو با هم همسفر كرده باشن، ولى قبلش هر كدوممون رو جدا جدا آفريدن. من دوست دارم همسفر داشته باشم، ولى گاهى هم نياز دارم تنها بشم تا بفهمم چقدر همسفر داشتن لذت بخشه، ميفهميد؟»
حوا هم چيز زيادى دستگيرش نشده بود، با اين حال مثل آدم سرش رو به علامت تأكيد تكون داد و گفت: «ميفهمم.» و اين تظاهر به فهميدن ظاهراً تنها وجه اشتراك آدم و حوا بود.
[ و اين داستان شايد ادامه داشته باشد.]

20140414-144448.jpg

10 نظر برای “قبل از بهشت

  1. رو بالا تنه ى شما به نظر بيشتر كار شد:))
    متنفرم كه چرا كارى نكرده كه عاشقش بشم.. این دو جمله رودوست داشتم:)

  2. خيلى خوب بود سبيد
    فضاسازى اتاق انتظار رو راحت ميشد تصور كرد
    اولين و دومين درى ورى تاريخ هم باحال بود
    اونجاش كه آدم ميگه «گاهى هم نياز دارم تنها باشم تا بفهمم چقدر همسفر داشتن لذت بخشه» خلاصه ى كل اين متن بود.
    خيلى داستان كوتاه خوبى بود لذت برديم، حتما ادامه اش بده.

  3. ای کاش همه آدما می دونستن سعی در گره نخوردن نگاهشون ، بی معنی ترین ترسه. و ای کاش همون آدما می دونستن نگاهشون که گره خورد، مسئولن و فرار ازش تا کجا بی معنیه.

بیان دیدگاه