دنياى بيرون پنجره

تمام مدتى كه ژاك و هلن و سارا داشتن كنفرانس ميدادن و استاد و بقيه از توضيحاتشون يادداشت بر ميداشتن، من همه ى هوش و حواسم پى گرفتارى هاى خودم بود. پايان نامه اى كه تا ماه ديگه بايد تحويلش بدم و هنوز خيلى جاى كار داره، كنفرانسى كه هفته ى ديگه بايد بگذرونم و هنوز حتى فرصت نكردم يه تحقيق ابتدايى درباره ش بكنم، دو هزار يورو كمك هزينه ى تحصيلى كه خيلى روش حساب كرده بودم و ظاهراً ممكنه بهم تعلق نگيره و اين يعنى روزاى سخت ترى هم در راهه، از طرف ديگه خبرهاى نه چندان خوبى كه از خانواده بهم ميرسه و همه و همه باضافه ى دغدغه هاى آدمى كه صداى پاى سى سالگى رو داره ميشنوه و همه ى حاصل حياتش فقط پل هاييه كه پشت سرش خراب كرده، فقط همين.
مشغول دست و پا زدن بين سياهى اين افكار بودم كه يكهو شنيدم استاد ميگه يه برگه ى سفيد بگذاريد جلوتون. تا جايى كه ميدونستم خبرى از امتحان نبود، پس اين برگه براى چيه؟ استاد گفت ميخوام بهتون سؤالى رو بدم از كنفرانسى كه دوستانتون دادن براى اينكه ارزيابى كنيم چقدر اين مبحث رو فهميديد.
از اين بهتر نميشد. در حالى كه حتى به يك كلمه از حرف هاى اونا هم گوش نكرده بودم حالا بايد به سؤال چالشى استاد هم جواب ميدادم. اول از همه شروع كردم با چشمم تند و تند دنبال كسى كه حداقل ظاهرش مثل من مستأصل باشه ولى اصلا و ابدا. بقيه بدون معطلى شروع كرده بودن به نوشتن و سياه كردن كاغذ. نه اينكه از گرفتارى كسى خوشحال بشم ولى گاهى اينكه بين همه ى كسانى كه اطرافتن لااقل يك نفر باشه كه بفهمه چه حالى دارى خودش كمك بزرگيه، شايد عقلاً نشه اين مسأله رو فهميد. كما اينكه عقل هيچوقت نميفهمه چرا آدم توى هر سن و سالى كه هست، دوست داره جاى زخم و كبوديشُ به بقيه نشون بده با اينكه ميدونه اينكار چيزى رو عوض نميكنه. ولى خب شايدم چيزى رو عوض ميكنه. حالا چون عقل نميفهمه كه نبايد انكارش كرد. اصلاً كى بوده كه اين عقل از حال دل خبر داشته باشه كه اين بار دومش باشه.
خلاصه فكر و خيالاى خودم كم بود استرس اينكه مبادا برگه ها رو جمع كنه يا بگه سر كلاس جواباتونُ براى بقيه بخونيد هم بهش اضافه شده بود. اين استاد از اين كارها كم نمى كرد. زيرمجموعه ى اون دسته از اساتيدى بود كه فكر مى كنن دنيا حول محور موضوع درس خودشون ميگرده و باقى درس ها اعتبارى به مراتب كمتر دارن. همينطور كه همه تند و تند مينوشتن منم تو دلم خدا خدا مى كردم كه اين برگه ها رو جمع نكنه. تو همين حول و تكوناى الكى بودم كه نگاهم به بيرون از پنجره افتاد. آفتاب پر نورى كه به اندازه ى همه ى روزهايى كه نبود شروع به تابيدن كرده بود، درخت هاى سرسبزى كه باد به آرومى بين شاخه هاشون مى چرخيد. و پرنده هايى كه جورى پرواز مى كردن كه معلوم بود دليلى براى غصه خوردن ندارن. با خودم گفتم چقدر عجيبه كه دنياى اين طرف و اون طرف پنجره انقدر با هم متفاوته. هر چه اين طرف هواى نفس كشيدن مسموم نگرانى هاست، اون طرف فقط خورشيده و درخت و پرنده.
و سؤال اينجاست، دنياى واقعى كدومه؟ چيزى كه ميدونستم اين بود كه دنياى اين طرف پنجره موقتيه، ساعت ده شروع شده و نهايتاً حوالى يك هم تموم ميشه ولى دنياى بيرون پنجره سال هاست كه وجود داره. ميلياردها ساله كه خورشيد اون بيرون، هر روز مثل هميشه طلوع ميكنه و ماه هر غروب با همون حال هميشگيش، سفره ى شب رو پهن ميكنه. عجيبه اما اون بيرون براى خورشيد و ماه و زمين فرقى نميكنه امروز چندمين روز از چندمين هفته ى چندمين ماه كدوم ساله. و يا حتى اصلا براشون مهم نيست كه امروز خاكسپارى كدوم پدر و امشب عروسى كدوم پسره. اون بيرون هر روز يك روزه، به زيبايى تمام روزهايى كه تا حالا گذشته و هر شب يك شبه، به آرامى تمام شبهايى كه تا به حال زمين به خودش ديده.
و انگار اين منم كه اصرار دارم با تكيه بر نگاهم، انگ زشتى و زيبايى، خوبى و بدى و كوتاهى و بلندى به اين روز و شب ها بزنم. اون هم با نگاهى كه اسير پنجه ى هزار و يك هورمون و غده و رگ و مويرگيه كه معلوم نيست دور از چشم ما دارن چه غلطى ميكنن. حالى كه ساعت به ساعت و دقيقه به دقيقه به بهانه ى اتفاق هاى ريز و درشت دستخوش تغيير ميشه و فرصت تماشا كردن دنيا رو، اونجورى كه واقعاً هست از آدم ميگيره. يكبار كسى با دست به يك قبر خالى اشاره كرد و گفت فقط از اينجا معلومه كه چقدر همه چيز بيهوده ست. و راستش نگرانم از اين كه من هم روزى از همون جا به دنيا نگاه كنم و ببينم چقدر به جاى فهميدن روزها و رنگ ها و صداها و شب ها، حواسم رو پرت چيزهايى كردم كه ارزش نداشته. واقعيت اينه كه روزها و شب ها بدون هيچ حجابى حقيقت خودشون رو به نمايش گذاشتن، حقيقتى كه انگار با همه ى آشكار بودنش فقط تعداد كمى، شانس اين رو دارن كه دركش كنن. من ميتونم هزار و يك اسم و صفت روى اين لحظه ها بذارم ولى هيچكدوم اين ها از اصالت بى طرفانه ى اين روزها و شب ها كم نميكنه.
صداى استاد دوباره رشته ى افكارم رو پاره كرد. گفت خب، برگه ها رو با خودتون به خونه ببريد و روى جواب هايى كه داديد فكر كنيد. اين بهترين حرفى بود كه توى اون لحظه ميشد ازش شنيد. بدون معطلى كيفم رو برداشتم و با لبخند كمرنگى به سمت دنياى بيرون پنجره قدم برداشتم.

20140409-160303.jpg

5 نظر برای “دنياى بيرون پنجره

  1. منم گاه‌گاهی ازین دنیا خسته میشم. قبلن‌ها بیشتر به دنبال یک چارچوب بودم، چارجوب صحیح و بی‌نقص تا با پیروی از آن چارجوب به هدف غایی این آفرینش برسم. اما گذر زمان به من اثبات کرد که هر چارجوبی برای این دنیای همواره در حال تغییر بسیار صلب و سخت است که در پی‌اش ناراحتی و درد را به همراه خواهد آورد. نهایتن به توصیه‌ی دایی عزیزم به سمت بودیسم رفتم. یک دین نیس یک پندی ساده هست که شخص را در بزنگاه پر متلاطم زندگی بیدار می‌کند. همان پرنده زیبا و یا همان خورشید بودن است. اما نمیدونم چرا اینقدر ترس در وجود من است که نمیزاره مث آن پرنده‌ی آزاد باشم. باور کن بیش از آنکه دیگران آزادی من رو سلب کنند من خود این کار رو میکنم. مثل آن پرنده بودن یعنی به زیر کشیدن تمام چارچوب‌های فکریه بشری چرا که همه‌ی این چارچوب‌ها بیش از رستگاری استرسی بزرگ را در دل آدم زنده می‌کنند. رها مثل آن پرنده یعنی خود بودن یعنی در بند نبودن یعنی سنت شکنی. باور کن سخت است و به مانند او بودن تنها روزی حاصل میشود که دیگر هیچ امیدی به مکتب‌های فکری و دینی نباشد.

  2. «بدون معطلى و با لبخند كمرنگى به سمت دنياى بيرون پنجره قدم برداشتم»
    به دنیای بیرون پنجره خوش اومدی.
    همیشه بمون.

    زندگی آرام است، مثل آرامش یک خواب بلند.
    زندگی شیرین است، مثل شیرینی یک روز قشنگ.
    زندگی رویایی است، مثل رویای ِیکی کودک ناز.
    زندگی زیبایی است، مثل زیبایی یک غنچه ی باز.
    زندگی تک تک این ساعتهاست
    زندگی چرخش این عقربه هاست

    زندگی مثل زمان در گذر…

بیان دیدگاه