خداحافظ نگو

ميشه انقدر آهنگ ها رو تند و تند عوض نكنى؟ يكى يكى گوش ميديم ديگه. راستى امروز صبح ژوستين رو ديدم. حال و احوال كرديم. تا پرسيدم چطورى شروع كرد به تعريف كردن. تازه از مارسى برگشته بود. به قول خودش انقدر مهمونى و پارتى رفته كه ديگه تا آخر سال نيازى به رقص و آواز نداره. امروز تعريف مى كرد كه چطور تو مهمونى دوست پسر سابقش رو ديده، كه چقدر جفتشون جا خوردن از اين اتفاق. بعدم رفتن يه گوشه و كلى ياد گذشته كردن. مى گفت جالبه كه وقتى بعد از مدت ها به دعواها و اختلاف ها فكر ميكنى و ازشون حرف ميزنى باورت نميشه كه اين تو بودى كه اون رفتارها رو كردى يا اون حرف ها رو زدى يا چميدونم اون عكس العمل ها رو نشون دادى. به شوخى بهش گفتم دوباره دعواتون نشد؟ با خنده گفت نه بابا، دعواها مال وقتى بود كه هنوز جدا نشده بوديم، مال وقتى كه همه چى مهم تر بود. پرسيدم يعنى الان ديگه مهم نيست؟ گفت چرا، ولى يه جور ديگه، يه شكل عاقلانه تر، با وقار تر، آدم بزرگ ميشه ديگه. انگار كه تا از دست ندى بزرگ نميشى. وقتى ژوستين اين حرف ها رو زد ياد كانتن افتادم. اونم مى گفت پدر و مادرش بعد چهارده سال جدايى، هنوزم گاهى با هم قرار كافه و نوشيدنى ميذارن.
ميدونى خيلى واسم عجيبه. شايد چون من از جايى ميام كه مردمش اصرار به فراموش كردن دارن. اصرار به اين كه اشتباه كردن، كه فريب خوردن. وقتى هم كه نميتونن فراموش كنن ميشن مجسمه ى ناتوانى و افسردگى. ولى انگار مردم اين طرف دنيا به سرهم كردن يه سرگذشت تلخ اصرارى ندارن. انگار باور كردن كه يه روز تصميم به وصال گرفتن و خنديدن، يه روز هم تصميم به جدايى گرفتن و گريه كردن. خنده ش شيرين بود و گريه ش تلخ، همين. ميدونى؟ آدم هاى اينور دنيا انكار گذشته نميكنن و ساده دشمن نميشن. ولى ما… معلوم نيست چه مرگمونه.
اصلاً حواست با من هست؟ لااقل بزن اون آهنگه، چى بود اسمش؟ همون كه ميگفت خداحافظ نگو وقتى هنوزم ميشه برگردى. آره، بزن همون.

20140521-002119-1279088.jpg

7 نظر برای “خداحافظ نگو

  1. یارب آن یوسف گم‌گشته به من بازرسان
    تا طربخانه کنی بیت حزن بازرسان
    ای خدایی که به یعقوب رساندی یوسف
    این زمان یوسف من نیز به من بازرسان

  2. خوب ديگه بسه استراحت ،بيا ديگه ، همه منتظرتن !! نميشه كه يه عالمه مارو عادت بدي ، بعد يهو بي مقدمه ننويسي برامون !!! بيا توييتر ديگه … 😔 اين رسمش نيستا

  3. یه روز سوار اتوبوس میشیم. بی آر تی، از راه آهن تا تجریش. روی صندلی میشینیم و از پنجره کنارمون به خیابون خیره میشیم. اتوبوس حرکت میکنه. تو هر ایستگاه کلی آدم غریبه سوار میشن و کلی هم پیاده میشن. گاهی پیش میاد بعضی از این آدم ها به نظرمون آشنا بیان، شاید هم واقعا آشنا باشن. می تونیم با بعضی ها هم آشنا بشیم. آدمهایی مختلف، با شکل و شمایل های متفاوت و قاعدتا با فکرهایی متفاوت از قشرهای مختلف. بعضی از این آدم ها میان و کنار ما میشینند، بعضی ها دور تر ایستادند، بعضی ها هم اصلا مارو نمیبینند، همونطوری که ما اون هارو نمی بینیم؛ اما اونا خیلی بهتر از آدم های نزدیکمون هستند که دارن اذیتمون می کنن. یکی بوی عرق میده؛ یکی دیگه آرنجش کرده تو حلقمون. به هر حال اتوبوس میره و میره ….
    فقط 2 تا موضوع در مورد مسافر های این اتوبوس ثابته. اول اینکه هر کی تو این اتوبوسه میخواد بره. کجا رو خودشون می دونند؛ اما مهم اینه که دارن میرن. دوم اینکه همه از این اتوبوس پیاده میشن. کسی سوار اتوبوس نمیشه که اون تو بمونه.
    آدم ها بخاطر شرایط، موقعیت، تصادف، قسمت، عادت، اتفاق، برنامه ریزی شده و بدون برنامه به هم نزدیک میشن و از هم دور میشن. چه ما قبول کنیم و چه نکنیم.
    تصمیم با خود ماست از حضور یا دوریشون خوشحال و ناراحات باشیم ، یا اینکه بیخیال مسافرها، از پنجره بیرون رو تماشا کنیم.

بیان دیدگاه